رو به غروب
by Sohrab Sepehriريخته سرخ غروب
جابجا بر سر سنگ.
كوه خاموش است.
مي خروشد رود.
مانده در دامن دشت
خرمني رنگ كبود.
سايه آميخته با سايه.
سنگ با سنگ گرفته پيوند.
روز فرسوده به ره مي گذرد.
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پي يك لبخند.
جغد بر كنگره ها مي خواند.
لاشخورها، سنگين،
از هوا، تك تك ، آيند فرود:
لاشه اي مانده به دشت
كنده منقار ز جا چشمانش،
زير پيشاني او
مانده دو گود كبود.
تيرگي مي آيد.
دشت مي گيرد آرام.
قصه رنگي روز
مي رود رو به تمام.
شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود مي نالد.
جغد مي خواند.
غم بياويخته با رنگ غروب.
مي تراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در اين تنگ غروب.
To Dusk
by Sohrab SepehriDusk spilled redhot
displaced stone.
The mountain silent.
The river roars.
Left in the skirt of the field
the azure harvest.
Shadow alloyed with shadow.
Stone with stone.
The washed-up day moves on
in all its beauty, and its eyes
play sorrow in a smile.
From the battlements the owl sings
the vultures down
from the air, one by one:
a carcass left in the field
a beak rends eyes from their place,
below the brow
two azure pits.
Darkness closes.
The field takes comfort.
The story of the colour of day
comes to an end.