وقت لطيف شن

by Sohrab Sepehri

باران

اضلاع فراغت را مي شست.

من با شن هاي 

مرطوب عزيمت بازي مي كردم

و خواب سفرهاي منقش مي ديدم.

من قاتي آزادي شن ها بودم.

من 

دلتنگ

بودم.

 

در باغ

يك سفره مانوس 

پهن

بود.

چيزي وسط سفره، شبيه

ادراك منور:

يك خوشه انگور

روي همه شايبه را پوشيد.

تعمير سكوت 

گيجم كرد.

ديدم كه درخت ، هست.

وقتي كه درخت هست

پيداست كه بايد بود،

بايد بود

و رد روايت را

تا متن سپيد

دنبال كرد.

اما 

اي ياس ملون!

 

more>>