وقت لطيف شن

by Sohrab Sepehri

باران

اضلاع فراغت را مي شست.

من با شن هاي 

مرطوب عزيمت بازي مي كردم

و خواب سفرهاي منقش مي ديدم.

من قاتي آزادي شن ها بودم.

من 

دلتنگ

بودم.

 

در باغ

يك سفره مانوس 

پهن

بود.

چيزي وسط سفره، شبيه

ادراك منور:

يك خوشه انگور

روي همه شايبه را پوشيد.

تعمير سكوت 

گيجم كرد.

ديدم كه درخت ، هست.

وقتي كه درخت هست

پيداست كه بايد بود،

بايد بود

و رد روايت را

تا متن سپيد

دنبال كرد.

اما 

اي ياس ملون!

 

Stint of pure sand

by Sohrab Sepehri

Rain

scrubs down leisure’s ribs.

I, with damp

sand playing incantation

saw an illuminated dream of distance.

I was the sand’s cross of freedom.

I

missed.

In the garden

was a familiar table

broad.

Something in the middle, like

rich comprehension:

A bunch of grapes

veiled all doubt.

The overhaul of silence

rattled me

I saw the tree there.

when it must have been,

must have been,

must

and reject the narrative

till the blank text

follows.

Yet

jasmine melody!

translated from Farsi-Dari by Patrick Sykes
more>>