از روی پلک شب

by Sohrab Sepehri

شب سرشاري بود.

رود از پاي صنوبرها، تا فراترها رفت.

دره مهتاب اندود، و چنان روشن كوه، كه خدا پيدا بود.

 

در بلنديها، ما

دورها گم، سطحها شسته، و نگاه از همه شب نازكتر.

دستهايت، ساقه سبز پيامي را ميداد به من

و سفالينه انس، با نفسهايت آهسته ترك ميخورد

و تپشهامان ميريخت به سنگ.

از شرابي ديرين، شن تابستان در رگها

و لعاب مهتاب، روي رفتارت.

تو شگرف، تو رها، و برازنده خاك.

 

فرصت سبز حيات، به هواي خنك كوهستان ميپيوست.

سايهها برميگشت.

و هنوز، در سر راه نسيم.

پونههايي كه تكان ميخورد.

جذبههايي كه به هم ميخورد.

 

From the lid of night

by Sohrab Sepehri

Night was brimming,
the river climbing from the foot of the pines.
The moon-gilt valley, and the mountain so bright that God was exposed.

Us at the heights. 
In turns vanished, the surface scrubbed, and a glance slimmer than any night.
Your hands were giving me word of the green shoot,
pots breaking with your slow breath
and my pulse cast in stone.
From an old wine, summer sand in the veins
and moongaze on your ways.
You wonder, at liberty, befitting the earth. 

The green shot in the courtyardyoked to the cool air.
Shadows were returning
and the breeze still on the way,
mint that would yield
brimming colour.

 

translated from Farsi-Dari by Patrick Sykes
more>>