You wonder, at liberty, befitting the earth.

Four poems by Sohrab Sepehri translated by Patrick Sykes

هم سطر، هم سپيد

by Sohrab Sepehri

 صبحاست‌. 

گنجشكمحض 

 

ميخواند.

پاييز،رويوحدتديوار 

اوراقميشود.

رفتارآفتابمفرح 

حجمفسادرا

ازخوابميپراند

يكسيب 

درفرصتمشبكزنبيل

ميپوسد

حسيشبيهغربتاشيا 

ازرويپلكميگذرد.

بيندرختوثانيهسبز 

تكرارلاجورد

باحسرتكلامميآميزد

 

اما 

ايحرمتسپيديكاغذ

نبضحروفما 

درغيبتمركبمشاقميزند.

 

 

درذهنحال،جاذبهشكل 

ازدستميرود.

 

بايدكتابرابست‌. 

بايدبلندشد 

درامتدادوقتقدمزد، 

گلرانگاهكرد، 

ابهامراشنيد.

بايددويدنتاتهبودن‌. 

بايدبهبويخاكفنارفت‌. 

بايدبهملتقايدرختوخدارسيد

بايدنشست 

نزديكانبساط 

جاييميانبيخوديوكشف‌. 

Both line and white

by Sohrab Sepehri

It’s morning.

The sparrow

only sings.

On the downright wall, autumn

leaves.

The sun acts all fresh

jumps a given volume

of decay from sleep:

an apple

wears away at the chance

of a perforated basket.

A feeling like things astray

passes over the eyelid

between trees and the green second

azure repetition

speech falls in with regret.

Yet

white reverence of paper!

Pulse of our words

drags in the distance of ink

in the mind, form’s gravity

goes to waste.

One must close the book

get up take measures to prolong time,

look at the rose,

hear its indeterminacy.

Run to the end.

Ro to ruin for the smell of earth.

Arrive at the conflation of God and the trees.

Sit

close to expansion

somewhere between rapture and revelation.

translated from Farsi-Dari by Patrick Sykes
more>>

وقت لطيف شن

by Sohrab Sepehri

باران

اضلاع فراغت را مي شست.

من با شن هاي 

مرطوب عزيمت بازي مي كردم

و خواب سفرهاي منقش مي ديدم.

من قاتي آزادي شن ها بودم.

من 

دلتنگ

بودم.

 

در باغ

يك سفره مانوس 

پهن

بود.

چيزي وسط سفره، شبيه

ادراك منور:

يك خوشه انگور

روي همه شايبه را پوشيد.

تعمير سكوت 

گيجم كرد.

ديدم كه درخت ، هست.

وقتي كه درخت هست

پيداست كه بايد بود،

بايد بود

و رد روايت را

تا متن سپيد

دنبال كرد.

اما 

اي ياس ملون!

 

Stint of pure sand

by Sohrab Sepehri

Rain

scrubs down leisure’s ribs.

I, with damp

sand playing incantation

saw an illuminated dream of distance.

I was the sand’s cross of freedom.

I

missed.

In the garden

was a familiar table

broad.

Something in the middle, like

rich comprehension:

A bunch of grapes

veiled all doubt.

The overhaul of silence

rattled me

I saw the tree there.

when it must have been,

must have been,

must

and reject the narrative

till the blank text

follows.

Yet

jasmine melody!

translated from Farsi-Dari by Patrick Sykes
more>>

از روی پلک شب

by Sohrab Sepehri

شب سرشاري بود.

رود از پاي صنوبرها، تا فراترها رفت.

دره مهتاب اندود، و چنان روشن كوه، كه خدا پيدا بود.

 

در بلنديها، ما

دورها گم، سطحها شسته، و نگاه از همه شب نازكتر.

دستهايت، ساقه سبز پيامي را ميداد به من

و سفالينه انس، با نفسهايت آهسته ترك ميخورد

و تپشهامان ميريخت به سنگ.

از شرابي ديرين، شن تابستان در رگها

و لعاب مهتاب، روي رفتارت.

تو شگرف، تو رها، و برازنده خاك.

 

فرصت سبز حيات، به هواي خنك كوهستان ميپيوست.

سايهها برميگشت.

و هنوز، در سر راه نسيم.

پونههايي كه تكان ميخورد.

جذبههايي كه به هم ميخورد.

 

From the lid of night

by Sohrab Sepehri

Night was brimming,
the river climbing from the foot of the pines.
The moon-gilt valley, and the mountain so bright that God was exposed.

Us at the heights. 
In turns vanished, the surface scrubbed, and a glance slimmer than any night.
Your hands were giving me word of the green shoot,
pots breaking with your slow breath
and my pulse cast in stone.
From an old wine, summer sand in the veins
and moongaze on your ways.
You wonder, at liberty, befitting the earth. 

The green shot in the courtyardyoked to the cool air.
Shadows were returning
and the breeze still on the way,
mint that would yield
brimming colour.

 

translated from Farsi-Dari by Patrick Sykes
more>>

رو به غروب

by Sohrab Sepehri

ريخته سرخ غروب 

جابجا بر سر سنگ

 

كوه خاموش است

مي خروشد رود. 

مانده در دامن دشت 

خرمني رنگ كبود. 

 

سايه آميخته با سايه

سنگ با سنگ گرفته پيوند. 

روز فرسوده به ره مي گذرد. 

جلوه گر آمده در چشمانش 

نقش اندوه پي يك لبخند.

 

جغد بر كنگره ها مي خواند. 

لاشخورها، سنگين، 

از هوا، تك تك ، آيند فرود: 

لاشه اي مانده به دشت 

كنده منقار ز جا چشمانش، 

زير پيشاني او 

 

 

مانده دو گود كبود. 

 

تيرگي مي آيد. 

دشت مي گيرد آرام

قصه رنگي روز 

مي رود رو به تمام

 

شاخه ها پژمرده است

سنگ ها افسرده است

رود مي نالد. 

جغد مي خواند. 

غم بياويخته با رنگ غروب

مي تراود ز لبم قصه سرد: 

دلم افسرده در اين تنگ غروب.

 

To Dusk

by Sohrab Sepehri

Dusk spilled redhot
displaced stone.
The mountain silent.
The river roars.
Left in the skirt of the field
the azure harvest.

Shadow alloyed with shadow.
Stone with stone.
The washed-up day moves on
in all its beauty, and its eyes
play sorrow in a smile.

From the battlements the owl sings
the vultures down
from the air, one by one:
a carcass left in the field
a beak rends eyes from their place,
below the brow
two azure pits.

Darkness closes.
The field takes comfort.
The story of the colour of day
comes to an end.

translated from Farsi-Dari by Patrick Sykes
more>>